شكوفه بهاري زندگي  من و بابایی باران جانشكوفه بهاري زندگي من و بابایی باران جان، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

باران مامان و بابا

روزهایی که میگذرند.....

قطعه ای از نوشته های سید علی صالحی حالـم را عجیب خوب می کند ؛ کاري بايد کرد دير مي‌شود کاري بايد کرد برف راه را پوشانده است باد مثل هميشه نيست تا هوا روشن است بايد از اين ظلمت بيهوده بگذريم دارد دير مي‌شود من خواب ديده‌ام تعلل سرآغاز تاريکي مطلق است سيدعلي صالحي# آری ! کاملا درست است ... من شبی شش ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم ... سال پیش را پراز حادثه  به پایان رساندیم ،با از دست دادن پدرانمان (پدرم و پدر منصور) به فاصله نه چندان طولانی ، غمی بس عظیم به جانمان نشست ، چقدر سخت و چقدر غمگین بود آن روزها ......   روزهای داغ تیر ماه در حالِ گذر است ... روزهایی که خورشید...
20 تير 1396

پر از دلتنگی ام

 انگار مدتهاست که نخواسته ام بنویسم نه اینکه نتوانم نه ، انگار هنر نوشتن را از دست داده ام ..... امروز بعد از مدتها آمدم ، به وبلاگ غبار گرفته ام سر زدم ، پر از خاطرات شیرین و دلتنگی های گاه و بیگاه مادرانه ام .... روزهای مادریم ، روزهای دلتنگیم ... همچنان صبور بود ، گویی همین دیروز حالش را پرسیده بودم ... صفحه سفید دوست داشتنی من چقدر دلتنگت بودم ...دیدمت همانطور سفید و پاک بودی اصلاً تغییر نکردی.. و  همچنان مشتاقانه به چشمان زل زدی ، گویی تو نیز دلتنگم بودی ... آمدم .... آمدم که بمانم.. که مونست شوم ... که مونسم شوی ... در آغوش بگیرمت، در آغوووش بگیریم و ساعتها همانطور در آغوشت جای بگیرم .... صف...
18 تير 1396
1